به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای علی قهرمانی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
علی قهرمانی در سال 1358 در شهر میانه چشم به دنیا آمد و هم اکنون ساکن شهر قم است. وی در مقطع خارج فقه حوزه ی علمیه ی قم به تحصیل اشتغال داشته و دارای تحصیلات دانشگاهی کارشناسی ارشد علوم قرآنی است.
* کوهپیمایی
این دفعه، چهارمین هفته ای بود که بدون وقفه و مستمر می رفتم کوه. چند هفته اول خیلی تلاش کردم تعدادی از بچه های بسیج را با خودم همراه کنم تا دسته جمع راهی شویم؛ ولی بی رغبتی و ریزش بچه ها باعث تعطیلی برنامه می شد. تصمیم گرفتم اینبار هرجور شده برنامه هفتگی را تعطیل نکنم؛ حتی اگر تنهای تنها شدم.
این یک ماه آخر را تنها می آمدم. بعد از نماز جماعت باز اعلام می کردم و باز مثل همیشه کسی رغبتی نداشت. یکی فضای بد و نامناسب را بهانه می کرد و دیگری مشکل جسمانی را. با اینکه بارها گفته بودم و توجیهشان کرده بودم که هیچکدام دلیل تعطیل کردن امر به معروف و نهی از منکر نیست و خود حضور پررنگ بچه مذهبی ها و خوش و بش دوستانه آنها در چنین مراکزی عین امر به معروف است. خلاصه به هیچ بهانه ای زیر بار نمی رفتند و همکاری نمی کردند.
برای رفتن به کوه باید دو مسیر ماشین سوار می شدم. از میدان طالقانی به بعد را باید پیاده می رفتی یا ماشین شخصی داشتی. شیب این قسمت تا رسیدن به پای تپه خودش کوهپیمایی بود برای خودش. تا برسی پای کوه نصف جانت گرفته شده بود و باید دقایقی استراحت می کردی تا نفست جا بیاید.
معمولا توی این قسمت از راه یا باقیمانده تعقیبات نماز صبح را می خواندم یا صلوات می فرستادم. به هرکس هم که در مسیر به سوی کوه راهی بود سلام می کردم و اگر اهل حال بود و می شد دقایق کوتاهی خوش و بش می کردم. یادم می آید یک بار دو تا جوان امروزی با زور و التماس مرا سوار کردند و تا پای کوه رساندند. سوار که شدم راننده گفت: حاجی خیلی تو خودت بودی! نزدیک سه دیقه بوق زدیم تا متوجه بشی. به قیافه امروزی و کمی هم غلط اندازشان نمی آمد اینهمه باحال و خودمانی باشند. با شوخی و خنده جوابش رو دادم. جفتشون خندیدند. اون یکی گفت: حاجی این طرفا شماها رو نمی بینیم!
مثل همیشه با نعلین رفته بودم. اول مسیر را کمی پله کار کرده بودند. بقیه راه تا تپه نورالشهدا برخی قسمت های مسیر سنگلاخ و قسمت های دیگر خاکی بود. معمولا از پله ها بالا نمی رفتم.
به قسمت سنگلاخ که رسیدم جوانی را دیدم که با تجهیزات کامل کوهنوردی آمده بود. کفش، کوله، عصا و ... حتی کلاه مخصوص هم روی سرش گذاشته بود. با همان تیپ آخوندی؛ با نعلین، دشداشه و عبا سلامی دادم، خداقوتی گفتم و از کنارش گذشتم. دو سه دقیقه بعد دیدم یکی با شتاب و عجله دارد تلاش می کند از من جلو بزند.
زیر چشمی که نگاه کردم دیدم همان جوان است. عصا را زده توی کوله و چهار دست و پا دارد با سرعت بالا می آید و مسیری سنگلاخی که سنگریزه هایش ریزش داشت را انتخاب کرده بود که هر قدمی که می گذاشت نیم قدم لیز می خورد. اول خواستم بهش تذکر بدهم ولی گفتم بهتر است کمی تلاش کند. سرفرصت که تذکر بدهم سازنده تر می شود.
من که مسیری مارپیچی برای خودم در نظر گرفته بودم و هر از گاهی نگاه می کردم که مسیر را درست بروم در قسمت هایی از مسیر عقب می افتادم ولی همینکه به میانه مسیر می رسیدم از او جلو می افتادم. بعد از کمی تکاپو که جوان کمی هم خسته شده بود. وقتی از ناحیه راست چرخیدم تا پای چپم سمت ارتفاع کوه باشد وقتی به میانه مسیر رسیدم و تقریبا با جوان در یک عرض قرار گرفتم خسته نباشید مجددی گفتم و پرسیدم چه می کنی؟
جوان همان طور که چهارچنگولی داشت سینه کش را بالا می رفت گفت: می خوام به شما برسم و جلو بزنم. لبخندی زدم و گفتم نگاهی به من کن! من دارم نفس نفس می زنم؟! اصلا می خوره من خسته باشم؟
سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. گفتم: دوست عزیز راه رو درست انتخاب نکردی! مسیر اینجا درست شبیه مسیرهای زندگیه، اگه راه درست رو انتخاب کردی دشواری های مسیر برات راحت میشه و سالم به مقصد میرسی اما اگه مسیر نادرستی رو انتخاب کنی هم تو زحمت میفتی؛ هم ممکنه به مقصد نرسی.
دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم: یکم بیا با هم بریم تا بهت بگم چطور میشه با دمپایی و لباس بلند به راحتی و سرعت کوهپیمایی کرد.
از لحظه ای که با هم مسیر شدیم سعی کردم با شوخی و خنده و مثال های امروزی به بهانه آموزش فوت و فن کوهپیمایی تلنگری هم بزنم. از سختی بالا رفتن و به کمال رسیدن و راحتی پایین رفتن و گناه گفتم و ...
نزدیکی های مزار شهدای گمنام بودیم که طنزی هم درباره بهشت و جهنم گفتم؛ مضمونش این بود که بهشت زیبایی دارد اما تبلیغات ندارد ولی تبلیغات بازرگانی جهنم خیلی پرجاذبه و قوی است و باید مراقب این جاذبه پوشالی باشی.
به اینجا که رسید یک لحظه توقف کرد؛ نگاهی به من انداخت و به شوخی گفت: حاجی جان آروم آروم داری به راه راست منحرفم می کنی ها!
نظر شما